دیشب خواب دیده یک پسر کوچک در بغل دارد. از خواب پریده، دیده بچه کنارش نیست. هول کرده و توی سرش زده که کجا رها کردم این بچه را بی شیر و غذا؟ بعد به خودش آمد. آرام نشست توی رختخواب. گفت فکر کردم یادم رفته بچهم رو. گفت بعضی وقتها هم خواب میبینم دختر خانهی آقامم در باغ و دو سه روز یادم رفته غذای گاو و گوسفندها را بدم.
درباره این سایت