تمام ماه مبارک غر زدهام و غصه خوردهام که هیچ نفهمیدهام اصلا از آمدنش. همهی سحرها خواب ماندهام، همهی افطارها تنها بودهام توی راه، سرکلاس یا خانه و بیهمراه. رمضان بهار من است، عید من است، سال نوی من است و همهی نصیب من امساله نیم ساعت اضافهای بود بین کلاسهایم که به جای نهار پناه میگرفتم گشنه تشنه گوشهی کتابخانه و به اندازهی سیوپنج سال عبادت میکردم. آمدن رمضان همیشه برایم تکرار خوشایند حس تعلق بود و علاوه بر آن، تجربهی جمعی عبادت کردن، بندگی کردن، همراه هم یک سفر یکماهه را تجربه کردن. امسال همهاش اما مشغول دویدن بودم، در کار و درس و خواندن و تلاش برای سامان دادن به دنیای آشفتگیها و سر افطار بغض کردهام که من چرا دیگر آن حسهای قدیمی را ندارم؟ که شبی از خستگی میانهی مناجات، پای سجاده خوابم برده، که تنم توان خواب و بیداریها را دیگر ندارد و قید سحرها را زده. با خودم فکر میکنم چهقدر منتظر آمدنش بودهام امسال و بعد فکرم میپرد به امتحانهای هفتهی دیگر و کار جدید و کارهای در دست انجام و سعی میکند تا آنجایی که امکان دارد، چیزهای دیگر را هم در برنامه بچپاند. که تن من روزها گرسنه است، از پسش برنمیآید و من غصه میخورم که چهطور زنده بمانم بدون حسهای قدیمی؟
امشب شب بیست و سوم است. شبهای قدر، تحویل سال مناند. دو شب گذشته جوشن کبیرم را خواندهام و درد دلهایم را گفتهام و حرفهایم را زدهام. خودم را راضی میکنم که امشب را به دعای مجیر راضی باش که صبح زودتر بیدار بشوی. یک لنگهپا ایستادهام کنار دیوار و گوشیام به شارژ است. صدای تلویزیون میآید. مامبزرگ هیچوقت تلویزیون را خاموش نمیکند. دوست دارد همیشه یک صدایی توی خانه باشد، مهم نیست که چی پخش میکند، مهم نیست که خودش گذاشته رفته و گوشهای سنگینش به صدای خیلی بلند آن گوش نمیدهد. گوشی از دستم سر میخورد روی میز. میروم سمت اتاق، آرام مینشینم جلوی تلویزیون. کسی میخواند و من نوشتههای روی تصویر را دنبال میکنم و زیر لب تکرار. به آدمهای توی تصویر نگاه میکنم. جمع شدهاند در صحن خانهی خانمی در قم و مناجات میخوانند، نشسته و ایستاده. خیلیها ایستادهاند. به خانم سلام میکنم. تسبیح مامبزرگ را از روی میز برمیدارم و میشمارم: سبحانک یا لا اله الا أنت. مامبزرگ از آشپزخانه میآید و مینشیند سر جای خودش در خانه. نمیروم. معمولا میروم توی اتاقم که برقها را خاموش کند و بخوابد ولی نمیروم. خوب میخواند، دلم میخواهد گوش کنم، خستهام. تکیه میدهم به دیوار آشپزخانه، نگاهم به تلویزیون است. مامبزرگ آرام آرام تاب میخورد و همراه تلویزیون الغوث میگوید. من تکیه دادهام و پاهایم را دراز کردهام. آرامم، بیشتر از همیشه. دعا میکنیم "خلصنا من النار" و من آزارهایی که دیدهام را مرور میکنم و باز ذکر میگویم به اسمهایش عزیزم، قربانت بروم، دورتان بگردم، ای به فدای شما،. و یادم میافتد به سال گذشته،
درباره این سایت